Duration 11:7

ديوان پروين اعتصامي - جلد دوم - فصل سیزدهم- ( اشک یتیم - گل و خاک - بی پدر - بنفشه ) راوی فاطمه رکنی Germany

Published 1 Oct 2020

اشک یتیم روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست ------------------- گل و خاک صبحدم، تازه گلی خودبین گفت کاز چه خاک سیهم در پهلوست خاک خندید که منظوری هست خیره با هم ننشستیم، ای دوست مقصد این ره ناپیدا را ز کسی پرس که پیدایش ازوست همه از دولت خاک سیه است که چمن خرم و گلشن خوشبوست همه طفلان دبستان منند هر گل و سبزه که اندر لب جوست پوستین بودمت ایام شتا چو شدی مغز، رها کردی پوست جز تواضع نبود رسم و رهم گر چه گلزار ز من چون مینوست نکنم پیروی عجب و هوی زانکه افتادگیم خصلت و خوست تو، بدلجوئی خود مغروری نشنیدی که فلک، عربده‌جوست من اگر تیره و گر ناچیزم هر چه را خواجه پسندد، نیکوست گل بی خاک نخواهد روئید خاک، هر سوی بود، گل زانسوست خلقت از بهر تنی تنها نیست چشم گر چشم شد، ابرو ابروست همگی خاک شویم آخر کار همچو آن خاک که در برزن و کوست برگ گل یا بر گلرخساری است خاک و خشتی که ببرج و باروست تکیه بر دوستی دهر، مکن که گهی دوست، دگر گاه عدوست مشو ایمن که گل صد برگم که تو صد برگی و گیتی صد روست گرچه گرد است بدیدن گردو نه هر آن گرد که دیدی، گردوست گوی چوگان فلک شد سرما زانکه چوگان فلک، اینش گوست همه، ناگاه گلوگیر شوند همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست کشتی بحر قضا، تسلیم است اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست کوش تا جامهٔ فرصت ندری درزی دهر، نه آگه ز رفوست تا تو آبی به تکلف بخوری نه سبوئی و نه آبی به سبوست غافل از خویش مشو، یک سر موی عمر، آویخته از یک سر موست ----------- بی پدر به سر خاک پدر، دخترکی صورت و سینه بناخن میخست که نه پیوند و نه مادر دارم کاش روحم به پدر می‌پیوست گریه‌ام بهر پدر نیست که او مرد و از رنج تهیدستی رست زان کنم گریه که اندریم بخت دام بر هر طرف انداخت گسست شصت سال آفت این دریا دید هیچ ماهیش نیفتاد به شست پدرم مرد ز بی داروئی وندرین کوی، سه داروگر هست دل مسکینم از این غم بگداخت که طبیبش ببالین ننشست سوی همسایه پی نان رفتم تا مرا دید، در خانه ببست همه دیدند که افتاده ز پای لیک روزی نگرفتندش دست آب دادم بپدر چون نان خواست دیشب از دیدهٔ من آتش جست هم قبا داشت ثریا، هم کفش دل من بود که ایام شکست اینهمه بخل چرا کرد، مگر من چه میخواستم از گیتی پست سیم و زر بود، خدائی گر بود آه از این آدمی دیوپرست ------------------- بنفشه بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت جواب داد که ما زود رفتنی بودیم چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر بروز طفلیم از روزگار پیری گفت ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ هزار قرن در آغوش خاک باید خفت خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت

Category

Show more

Comments - 1